خانه خدا کجاست!!؟
به نام خدا
خانه خدا کجاست:
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصرها خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان ، نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و توفان نعرة توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب ، برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست .
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود، از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین ، خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود، مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت ،مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود ، از خدا ، از زمین ، از آسمان ،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست ، پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه می پرسی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند ، تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست سنگت می کند ، کج نهادی پای ، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند، در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود ، خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه ، مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود ، مثل تکلیف ریاضی سخت بود
تا یک شب دست در دست پدر ،راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا ، خانه ای دیدم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند ، گوشه ای خلوت نماز ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد، با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین ،
خانه اش اینجاست اینجا در زمین
گفت آری خانه او بی ریاست ، فرشهایش ازگلیم و بوریاست
مهربان و ساده بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد ، سفرة دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد ، صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل بارا حرف زد.
قیصر امین پور
یا علی مدد